محل تبلیغات شما

شعری که ناسروده ماند



دلخسته از تهاجم‌ چشم‌ انتظاری ام

تا کی در انتظار مرا می گذاری ام


 پیش از تو شهره  بودم  اگر اندکی به صبر 

از من‌گرفته دوری تو، بردباری ام


در من‌ حلول کرده تب بی قرار عشق

 من زنده از حلول همین بی قراری ام


من‌‌نیستم به غیر خیالی ‌که‌ سالهاست

از سایه ام بدون خیالت فراری ام


پاییز خسته‌ام که به جرم‌ نبود تو 

حبس  ابد کشیده ام از بی بهاری ام


مرداب راکدی که به تقلید رودها

در خواب خود به رسم تن رود جاری ام


با آرزوی وصل تو شب خفته ام ولی 

خوابی شبیه ساعت شب زنده داری ام


پر کرده  نامه عملم‌ را  خیال عشق

همسنگ‌ مهربانی تو، شرم ساری ام


بد کرده ام  به خویش و به این دل خوشم که تو

با این‌همه هنوز کمی دوست داری ام


بگذار هر چه بد شده ام پبش چشم‌تو 

پای گناه کوچک‌ بی اختیاری ام


افتاده ام به دام‌ خودم وقت آن‌ شده 

عاشق تر از نسیم بیایی به یاری ام


#زهرا_وهاب_ساقی ۱۳۹۸/۰۲/۰۱

سلام عزیزان دل عیدتون مبارک به امید طلوع روزهای خوب روزهایی زیر سایه ی چتر عدالت مردی از تبار علی.


یکنفر مانده از این قوم که بر میگردد

قوم خورشید،
که جز عشق نمی دانستند
 همه با دشنه ی شب
 تا خدا بال گشوده
رفتند .
عصر ما،
عصر خسران و غم است
تا صنوبر بکشد قد با ذوق
تا کبوتر بپرد شاد
به هرجا که دلش می خواهد
تا دلی هیچ پریشان نشود
ابر پر بغض، 

 چنین می  فرمود :

(یکنفر مانده از این قوم ،
که بر می گردد»
 
۱


طارق خراسانی


پ . ن 

۱ . (یکنفر مانده از این قوم که بر میگردد ) از سید حمید رضا برقعی


خدا را شکر از محنت رهیدم

پس از عمری از آخر آرمیدم

کمر بستم به همت اربعینی

به اوج بینش و دانش رسیدم

نبودم کاسه لیس خوان ناکس

اگر چه طعم حرمان هم چشیدم 

و هر جا بوده ام در راس اما

بزرگ هرگز خودم را من ندیدم

نچسبیدم به میز هرگز که آن را

الاغ عاریت همواره دیدم

حکومت را ندیدم جز امانت

که از مولا علی این را شنیدم

هماره دمخور مظلوم بودم

و از گردن کش دون می بریدم

نبودم بندهء کس چون خدا گفت

تو را انسان و آزاد آفریدم

ندادم اختیار خود به جز او

به جان گر چه مذلت هم خریدم

طمع در جاه و مکنت هم نبستم

از این رو فارغ از بیم و امیدم.


شرابی کرده ای موهای خود را 

که تا سازی مرا مست شرابش 

ولی با جذبه هایی که تو داری 

نیازی نیست مو را آب و تابش 



چنانِ جوجه گنجشکی دل من 

میان سینه لرزان است هر دم  

خصوصاً گر برم نام تو پیشش 

صدای آن به‌گوش آید دمادم 



از آن روزی که دل دادم به یاری 

سبکبار از غم و غصه نبودم 

فراقش یا مرا می کشت و یا وصل 

به او از بس که من وابسته بودم 



چه روزان و شبانی داشتم من 

که پای انتظارش رفت از دست 

ولی رفت و نکرد او یادی از من 

و چشم من به دنبالش هنوز هست 



عزیز دلربای  من کجایی 

نمی دانی تو را چه می پرستم 

رسیده عمر من گرچه به آخر 

به تو من همچنانی عاشقستم 



اگر چه گشته باشم عالم دهر 

و یا در فهم و حکمت شهره شهر 

ندارم دلخوشی چون تو نباشی 

برایم زندگی جامی است از زهر 



حکیم و عارف ار چه نام گردم 

به فضل استاد خاص و عام گردم 

ندارد ارزشی این ها برایم 

که من در عشق تو ناکام گردم 



شوم مشهور اگر در راز دانی 

بدانم هر چه اسرار نهانی 

کنار من  تو اماگر  نباشی 

نمی ارزد برایم زندگانی 



تو دانی راست می گویم خدایا 

نخواهم خواست از تو مال دنیا 

گرفتی از من او را هر چه دادی 

فقط می خواهم از تو وصل او را 



تو معشوق مرا دادی نشانم 

به او پیوند کردی روح و جانم 

و از من آخرش او را گرفتی 

فراقش سوخت مغز استخوانم 



به هم وقتی که می دادیم دستی 

لبالب می شدیم از شور و مستی 

برایم زندگانی می شد آسان 

و لذت بخش می گردید هستی 



تو می دانی خدا شهوت نبود آن 

نبودیم هیچگاهی ما هوسران 

به نام تو نمودیم عشق آغاز 

که تا آخر شد از ما رانده شیطان 



من و او هر دو پیمان بسته بودیم 

که جان و دل به هم وابسته بودیم 

خلافی در میان ما نبود هیچ 

که از هر منکری وارسته بودیم 



صدای او که می آمد به گوشم 

به دنبال صدا می رفت هوشم 

وجودم پر تمنّا می شد هر چند 

که می دیدی به ظاهر من خموشم  



تو گویی مژده باغ بهشت است 

به من چون وعده دیدار می داد 

من از دیدار او جان می گرفتم 

به من شور و شعف بسیار می داد 



دو تا عاشق چنان زوج کبوتر 

به گلگشتی که می رفتیم با هم 

به همراه نگاهی با تبسّم 

سخن ناگفته می کردیم با هم 



تمنّای مرا سربسته می داد 

که از او داشتم من گاهگاهی 

که او می خواند اعماق دلم را 

بدون گفت و گو با یک نگاهی .

20/6/1385 مشهد 



یابضعتی قدمت لنا خیر مقدم

و قدمت حینئذ لنوح قتیلنا

نوحی علیه فانه مظلوم

نوحی علی ظلم اصیب من السماء

ظلم اصیب و لا احد یعرف هنا

من کان؟ ، من هو؟، اورد ذا البلاء

ای و الذی سمک السماء

نمنا و لم نحرس ابانا الامس واه.

قتلوا ابانا بین اعیننا و لا

احد هناک یهز  منا هیهنا

واه.

نمنا و عین الخصم باصرة علیه

نمنا و حبل السبی هیئة لنا

یوماه. یا علینا حسرتا. 

من نومنا فی یوم ثورتنا العلی

فی یوم قدرتنا التی بطلوعها

سبل النجات تبیبنت

والخلق ناهض بضیائها.»

وهو المقول لسیدنا علی:

"من نام لم ینم عنه" .


التوضیح: ابونا المظلوم المقتول هو ما نحن باجمعنا ابنائه اعنی الاسلام بجمیع فرقه کله و واضح ان الخصم هو القدرة المهیبة الصهیونیة الامیریکیة.


برود گر سر و از تن برود نیرویم

همچنان بذر چمن بار دگر میرویم 

عاشقم جز خم ابروی تو را نشناسم

چون تو آن شاهد بزمی که ورا میجویم

 سالها هادی من بودی و در ورطهءهول

دستگیرم ، هم از آن رو همه جا میگویم

 من شبان زادهء کورم نه یل وادی طور

دار معذورم اگر راه خطا میپویم

لیک مولا به ولای تو که از این گار 

جز گل روی تو حاشا که گلی میبویم

 گرچه عمری بسر آوردم و پژمردم، باز

به نسیمی که ز سوی تو وزد میرویم

بر مزار تو پژوهنده شنیدم میگفت:

بر لب نهر شما رخت ریا میشویم


۱۳۹۷،۹،۲۱- مشهد.


دگراندیش


زنی هنوز جوان ماهروی و سیمین ساق 

نشسته در پسِ زانو خزیده کنجِ اتاق

نشسته چشم به چشمِ خیالِ من در ذهن

که طبعِ من بسراید صریح و  بی اغراق


بیا ببیند هرکس ندیده حور العین


نشسته است تر از فروغِ شرار

به چشمِ یخ زده اش یک نگاهِ معنی دار

فروشکسته. گرفته. غمین. بلاتکلیف

به زیر نم نمِ اشکش نشسته است انگار


فرشته ای است که از عرش آمده به زمین


سپاهِ گریه به چشمِ سیاه چیره شده

که سیل آمده و پشتِ سد ذخیره شده

نگاهِ نم زده اش را گرفته پردۀ غم

میان اشک به آینده باز خیره شده


فکنده قلبِ غمینش میانِ سینه طنین


از آن زمان که ندیده دگر به خود شوهر

گرفته نانِ جوین را به اشک و خونِ جگر

کشیده سر به گریبان و پای در دامن

برون نمی رود از خانه اش که چند نفر-


همیشه پشتِ درِ خانه کرده اند کمین


چو برّه ای است زنی بینِ مردهای پلشت

دمی که دوره شده بینِ گرگها در دشت

در آن محلّه که مردان تمامشان هیزند

به سر چه خاکِ سیاهی کند زنی که گذشت-


نمی تواند از او هیچ کس مگر عِنّین


کشیده پای هوس را به دامنِ پرهیز

گرفته سخت بر او این جهان بی همه چیز

نخورده هیچ دو روز و نخفته هیچ دو شب

نهاده چشم که یارانه ای شود واریز


به سفره اش برساند مگر دو نانِ جوین


یتیمکانِ رها در درون و پیرامون

برای آنکه بیارند از خودش بیرون

یکی دود که رود راست بر سرِ دیوار

یکی خزد به کفِ خانه مثلِ یک حون


نشسته اند سرِ دل دو تا هنوز جنین


نگاهِ او غمم از دل به نوک مژگان رفت

نگاهِ من نتوانست راز خویش نهفت

گرفته رنگِ غم و زنگِ غم نگاه و صداش

نگاه کرد به چشمِ خیال و با من گفت


که بختِ هیچ تنابنده ای مباد چنین


سرودم: ای که فروغم به چشمِ مشتاقی

تویی که ماه ترین ماهِ نو در آفاقی

غمین مبینمت ای ماهروی سیمین ساق

چه پیش آمده از جفتِ خود چرا طاقی


که در کنارِ تو سر می نهاد بر بالین


جواب داد که مانندِ خود بسی دیدیم

به هر کرانۀ این ملک بی کسی دیدیم

به باغبان برسان: دستخوش! جزاک الله

که پای هر گلِ این بوستان خسی دیدیم


که دستِ همّتِ والایتان نکرده وجین


اگر تمامیِ اندامها شوند دهن

به گوشتان نتواند کسی رساند سخن

کسی که گوش دلش را به حرفِ ما بسته

چگونه است که فی الفور بشنود مثلاً


یکی خروش بر آرد اگر ز هرزگویین


که گفته است که تاریخ می شود تکرار؟

نخوانده ای مگر آن قصّه را هزاران بار

که کرد امام علی با یتیمکان بازی

یکی زده به سرِ حکمت آورش افسار


یکی گذاشته بر پشتِ استوارش زین


فدای پیرِ مغان باد صافِ می با دُرد

که هر چه داشت به همراهِ دیگران می خورد

شنیده ام که برای یتیمهای عرب

علی خودش به تنِ خویش نانِ شب می برد


چگونه است که با ما نمی کنند چنین


گروه های ی به یکدگر مشغول

تمامشان پیِ کسبِ مقام و شهرت و پول

اصولِ دینِ خدا را زدند تبصره ها

تمامِ تبصره هایند برخلافِ اصول


چنان که هیچ نمانده به جا دگر از دین


یکی به حضرتِ خورشید می خورد سوگند

که می کشیم شبِ سردِ تیره را در بند

یکی کنایۀ او را به خود گرفته .بس است

رها کنید بگیر و ببند را تا چند-


یکی به بندِ ت یکی به بندِ اوین


فضا که بود از اول کمی دراماتیک

به یمنِ آن سخنان گشت کم کمک تاریک

از آن اتاقِ خیالاتِ خود زدم بیرون

عجیب بود که دیدم کنارِ خود نزدیک-


که رومۀ کیهان رهاست روی زمین


درست دیدم و خواندم نوشته بود درشت

که می دهیم در این کارزار پشت به پشت

بیا ببین که غلط کرده هر که می گوید

کسی حریفِ مسلسل نمی شود با مشت


اثر اگرچه ندارد به گوشِ خر یاسین


وضوی عشق بگیر و بیا که نحنُ معک

که در نمازِ جماعت نکرد باید شک

بیا به چشمِ حقارت نظر مکن در خویش

بیا به چشمِ بصیرت ببین در اوج فلک


شده ستارۀ کشور چو خوشۀ پروین


ببین در آینۀ ما تمامِ دنیا را

بکن مقایسه امروز را و فردا را

اگرچه آینه جامِ جهان نما شده است

تو پیشِ آینه وا کن دو چشمِ بینا را


ببین که کشورِ ایران شده بهشتِ برین


چه خوب شد که شد آن رومه راهنما

فقط نه راهنما راهِ اشتباه نما

به طبعِ کج روِ کج بینِ بی هنر گفتم

مگو دگر دگراندیشکِ سیاه نما


میار شعری و دیگر مگو چنان و چنین


#غلامعباس_سعیدی


شعری‌ برای‌ بلوغی‌ سبز!

       

می‌خواستم‌ برای‌ بلوغی‌ سبز، 

شعری‌ بیاورم‌ ؛

شعری‌ لطیف‌ و خرّم‌ و رویشمند، 

همچون‌ جوانه‌ ها،

بر شاخسارها،

چون‌ رامش‌ ظریف‌ چمنها،

در سبزه‌زارها ؛

شعری‌ شکوهمند، 

چون‌ قلّه‌ بلند دماوند ؛

شعری‌ مطنطن‌ و آهنگین‌، 

چون‌ نغمه‌ های‌ باد بهاران‌، 

در تورهای‌ برگ‌ درختان‌ ؛

شعری‌ پر از طراوت‌ و آبادان‌، 

همچون‌ اُلنگ‌ و مرتع‌ زیبایش‌ ؛

شعری‌ همیشه‌ جاری‌ و پرجوشش‌، 

روشن‌،  روان‌ و صاف‌، 

چون‌ چشمه‌ سارها،

دیدم‌.

سرساقه‌ های‌ بوته‌ هر مصراع‌، 

سرخ‌ است‌ و ارغوان‌، 

چون‌ لاله‌ های‌ باغ‌، میگون‌ و خون‌ چکان‌. 

     

می‌خواستم‌ برای‌ بلوغی‌ سبز، 

من‌ نیز،  شعر سبز، بگویم‌ ؛

چون‌ سبز خط‌ خاطره‌ ها آن‌ روز، 

در جبهه‌ های‌ ما،

شعری‌ چو دشت‌ خرّم‌ رامشگر، 

در روستای‌ ما، 

چون‌ خط‌ سبز رویش‌ ما امروز، 

در جای‌ جای‌ میهن‌ ما ایران‌، 

در باسازی‌ وطن‌ دیروز ؛

دیدم‌ که‌ شعرمن‌ همه‌ خونین‌ شد ؛

چون‌ سرخ‌ خط‌ پاک‌ شهادتها، 

کان‌ روزهای‌ حادثه‌ می‌بستیم‌، 

برجبهه‌ های‌ خود ؛

این‌ شعر سبز من‌ همه‌ گلگون‌ شد! 

دیدم‌.

در پهندشت‌ خاطره‌ ام‌ امروز، 

این‌ باغ‌ پر چکامه‌ رنگینم‌، 

این‌ باغ‌ پر دوبیتی‌ شور انگیز، 

صحرای‌ سبز چامه‌ دیروزین‌ ؛

امروز دشت‌ شقایق‌ است‌! !

حتّی‌  اینجا تمام‌  دشت‌ غزل‌  سرخ‌ است‌. 

     

 می‌خواستم‌ برای‌ جهادی‌ سبز ؛

شعری‌ بیاورم‌.

ـ چون‌ خط‌ سبز آن‌، 

من‌ نیز،  سبز،  بگویم‌

دیدم‌ نمی‌شود! 

دیدم‌ نمی‌شود! 

آه‌.

یک‌ برگ‌ سبز، نیز، 

در این‌ میان‌ جلگه‌ پر واژه‌! 

پیدا نمی‌شود تا تحفه‌ اش‌ کنم‌! 

افسوس‌. . آه‌

شعر مرا چه‌ شده‌ است‌ امروز

کاینجا، یک‌ برگ‌ سبز، نیز، 

از بهر دوستان‌ ؛

پیدا نمی‌شود ؟

     

ی‌ درنگ‌ کردم‌ و آن‌گاهان‌، 

ناگه‌ به‌ یادم‌ آمد از آن‌ روزی‌، 

کز غارت‌ خزان‌ ستم‌، بیگاه‌ ؛

طوفان‌ سهمگین‌، 

اینجا چه‌ نخلهاکه‌ ز پا انداخت‌! 

اینجا چه‌ سروها که‌ فرو غلتاند! 

از دستهای‌ برزگر نالان‌، 

اینجا چه‌ بذر لاله‌ فروپاشید! 

از تیرهای‌ خشم‌ شهاب‌ کفر، 

زین‌ سقف‌ نقره‌ بیز ؛

اینجا چقدر اختر پر اقبال‌! 

هر روز ز آسمان‌ به‌ زمین‌ می‌ریخت‌! 

اینجا،  آنجا،  هرجا چقدر

بذر شهادت‌ بود! 

     

از آسمان‌ تیره‌ دل‌ ناگاه‌، 

ابری‌ به‌ بارش‌ آمد و بگریست‌ زار  زار»

از پهندشت‌ سینه‌ پر اندوه‌، 

موجی‌ به‌ جنبش‌ آمد و برخاست‌ کوه‌ کوه‌ »

برقی‌ جهید،  تند

رعدی‌ خروش‌ کرد ؛

در ژرفنای‌ حنجره‌ام‌ ناخواه‌ 

آمیخت‌ ناله‌،  شیون‌ و فریادی‌ 

وز دل‌ خروش‌ قرمز: یامهدی‌! 

برخاست‌ بی‌ اراده‌ من‌ آنگاه‌ ؛

مهدی‌ به‌ یادم‌ آمد و آن‌ شعرم‌ 

آن‌ شعر ناسروده رنگینم‌ 

آن‌ باغ‌ آرزو، 

آن‌ نخل‌ پرامید، 

آن‌ سرو سرفراز، 

 آن‌ مرغ‌ تیز بال‌، 

در فصل‌ خوب‌ کوچ‌ پرستوها ؛

آه‌ای‌ باغ‌ آرزو! 

رفتی‌ و لیک‌،  من‌ 

برجا ستاده‌ ام‌ 

حیران‌،  کنار راه‌ ؛

زیرا که‌ من‌ بسان‌ همان‌ مرغم‌، 

آن‌ مرغ‌ پای‌ بسته‌ به‌ دست‌ خویش‌

آن‌ مرغ‌ مانده‌ در قفس‌ خواری‌! 

اینک‌،  دوباره‌ باز، همان‌ شعرست‌

در صفحه‌ تداعی‌ مکنونات‌: 


من‌ آن‌ مرغ‌ اسیر صدهزاران‌ دام‌، بر پا یم‌

که‌ از دام‌ تعلّقهای‌ خود بنشسته‌ بر جا یم‌

تویی‌ سلطان‌ ملک‌ بی‌ زوال‌ وحده‌ وحده‌

تویی‌ آن‌ شاهباز سدره اوج‌ تمنّایم‌

تو سیمرغ‌ سبکبال‌ فضای‌ عشق‌ و عرفانی‌

که‌ بگذشتی‌ ز حدّ فهم‌ و وهم‌ و دانش‌ و رایم‌

کجامرغ‌ اسیری‌ را سزد چون‌ من‌ ؟ که‌ با چون‌ تو

دمی‌ در آسمان‌ وصل‌ جانان‌،  بال‌ بگشایم‌ ؟». 

4 / 7 / 1373 ‌. مشهد.


توجه به اقشار آسیب پذیر

 علی در کنار ت‌های کلان و بلند مدت خود در زمینۀ تامین رفاه اجتماعی، برنامه‌های کوتاه‌مدت و مقطعی را که رسیدگی دائمی به اقشار آسیب‌پذیر و تأمین نیازمندی‌های آنان است، از اولویت‌های مصرف بیت‌المال قرار داده بود و در نامه‌هایی که به کارگزاران خویش می‌نوشت، همواره بر این امر تأکید می‌فرمود. همچنان که در نامۀ آن حضرت به مالک اشتر این چنین آمده است: 

خدا را خدا را! در مورد طبقۀ پایین، آنها که راه چاره ندارند؛ یعنی مستمندان و نیازمندان و تهی‌دستان و از کارافتادگان. در این طبقه هم کسانی هستند که دست سؤال دارند و هم افرادی که باید به آنها بدون درخواست، بخشش شود. بنابراین، به آن‌چه خداوند در مورد آنان به تو دستور داده عمل نما؛ قسمتی از بیت‌المال و قسمتی از غلات خالصه جات اسلامی را در هر محل به آنها اختصاص ده و بدان! آنها که دورند به مقدار کسانی که نزدیک‌اند سهم دارند. .  



من شعر ناسرودهء دورانم

معنایلامساس» حریفانم

در شهر خود غریب که بشنیده؟

من آن غریب بین رفیقانم

دیدم رسول را چو ندیدندش

زیرا منش ز خیل ندیمانم 

گردی گرفتم از رد پای او

وین شعرها از اوست که میخوانم

در بین تشنگان کویر خلق

مشکی به دوش دارم و حیرانم

زان رو که جام ها همه سوراخ اند

من در میانه سر به گریبانم

کآخر میان خلق چرا گشتم 

ساقی در این زمانه؟ نمیدانم.

م ح پژوهنده ۱۳۹۸/۰۲/۰۲- مشهد.


دل به یاد روی او هر لحظه دارد صد نوا

در خم گیسوی او مانده اسیر و مبتلا

در پی اش هر سو شتابانم به هر کوی و دیار

هم از او جویم نشان از هر کسی در هر کجا

هر کجا پا می نهم در باغ و شارستان و کوه

نقش رویش در خیالستان جان آید مرا

باز یابد جان نو هر کو فکنده رخت تن

بوی دلجویش اگر پیچد در این بوم و سرا

باز باید راه تا انباز باشم با نگار

جز تنم کو حاجبی بین من و آن مه لقا

نیست در گوش دلم جز نغمه دلجوی او

می شتابم زی که او هر دم مرا خواند فرا

نقش از آن قامت ندارد گر اذان و قامتت

هر چه آری جمله سالوس است از صوم و صلا

گر به شوق زلف او مجنون بیابان گرد شد

گو تحمل کن فراق ار وصل می باید تورا

شد پژوهنده چو یعقوب از دو دیده نا امید

بسکه خون باریده است از هجر پور مصطفا. 


غرق توام به دامن دریا نیاز نیست

در توست هر چه هست، به دنیا نیاز نیست


در کنج خیس حافظه ی چشم های من 

وقتی نشسته ای به تماشا نیاز نیست


سوی تو سر سپرده به سر می دود بگو 

ما را به بار منت پاها نیاز نیست


لب بستم‌ از بیان‌ تقاضا که بی سخن 

آگاهی از دلم، به تمنا نیاز نیست


تغییر کرده قاعده های نگارشم 

در درس "تو"  ضمیر من و ما نیاز نیست


هر دم  پر از هوای توام، زنده ام به تو

اعجاز من تویی، به  مسیحا نیاز نیست 


واجب ترین وظیفه هر  آدم عاشقی ست

من عاشقم‌ به حکم و به فتوا نیاز نیست


از حال و روز دست و دل و چشمهای من

پیداست درد عشق، به حاشا نیاز نیست


گاهی برای گفتن از انگیزه های عشق

فریاد لازم است، به نجوا نیاز نیست


#زهرا_وهاب_ساقی ۱۳۹۸/۲/۳۱=۱۴رمضان، ۱۳۹۸


گاه باشد که چون طلا از دور می درخشد زغالِ سنگ شده 

گاه باشد که مثلِ یک طاووس می خرامد کلاغِ رنگ شده


حلقۀ دار می شود گاهی رشتۀ خوابِ ریسمان دیده

عطسۀ مرگ می زند گاهی  دم به دم لولۀ تفنگ شده


راه و بیراه می زند آتش هرچه را مارِ اژدها گشته

گاه و بیگاه می کشد در کام هرکه را ماهیِ نهنگ شده


می کشد در خیال خود بر دوش بارِ خود کاهِ کوه گردیده

می کَند در خیالِ خود از جا کوه را سوزنِ کلنگ شده 


هرکه توپش پرست و بادش تند مثل نادر نمی تواند بود

نتوانسته جنگ با شمشیر مثلِ تیمور هر که لنگ شده


نو به دوران رسیده در سختی هیچ پشت و پناه کس نشود

تکیه هرگز نمی تواند داد کس به دیوارِ تازه رنگ شده


#غلامعباس_سعیدی ۱۳۹۸/خرداد/۱۷


خوشا قاین خوشا بابوذر آن

خوشا آب و هوای م آن

خوشا آن قلعه کوه و مسجد شهر

که مفتوح است روز و شب در آن

خوشا پهنائی و زول و وُرَزقش

و بیدختک کمی پائینتر آن

خوشا باراز و باغات قشنگش

کُرُه، بند کُرُه بالاتر آن

و تجنودِ کویر همت آباد

بهشت است آن و حتّی برتر آن

پس از قاین صد و پنجاه کا ام (Km)

روی چون سوی مرز خاور آن

ببینی در میان ریگ هاموی

چه باغ و بوستان دور و بر آن

16/3/1398- مشهد 


نشستم کنار تو باران گرفت
در آغوش باران تنم جان گرفت

زمانی که از دور دیدم تو را
مسیر سفر هام پایان گرفت

بهاری ترین حالم این روزها
نفس از هوای زمستان گرفت

در آن آزمون های سرد و سیاه
مرا بی رمق دید و آسان گرفت

در اردی بهشتی که عاشق شدم
دلم از خود عشق فرمان گرفت

هیاهوی آزاد صبحی سپید
مرا از شب سرد زندان گرفت

دلم عکسی از آفتابی ترین
نگاه تو -از تو چه پنهان- گرفت

"عظیمه ایرانپور" خرداد ۱۳۹۸


این چه وضعی است آخر ای بانو گرهِ روسریت وا شد که

می وزد بادِ فتنه جمعش کن موی آشفته ات رها شد که  


سرِ خود را فرو بگیر نریز شعله های عذاب را بر من

خیره در چشمِ من نگاه نکن باز چشمِ تو بی حیا شد که


بسکه برجستگی است در بدنت پاره کردی لباس تقوی را

بنِشین خانه و نیا بیرون همۀ شهر مبتلا شد که


قدبلندیّ و پرده کوتاه است دل و دینِ امامِ مسجد رفت

اینقدَر جلوه در نماز مکن عاشقِ تو خودِ خدا شد که


ای پریرو چنین به ناز مرو عشوه کم کن که ما مسلمانیم

نامسلمان اصولِ دین مبین دستِ تو پاک جابجا شد که 


شیخِ شهر آن نگاه را تا دید در قیامِ نماز پس افتاد

آنکه از چشمِ پاک دم می زد پیشِ چشمِ تو کلّه پا شد که


عقل فرماندهِ قوای تن است شوق و احساس و ذوق سربازان

پیشِ یک جو کرشمه ات تسلیم خودِ فرماندهِ قوا شد که

#غلامعباس_سعیدی، خرداد، ۱۳۹۸


برج ترامپ در نیویورگ آتش گرفت خانواده اش هم در آن بودند. جراید.


گفت آتش گرفته برجی را 

که میان فلان خیابان است

گفتم این آتشی که می بینی

شعله هایش چنان فروزان است

چشم گر وا کنی ببینی آن،

آتشی از دل فقیران است

پول گرد آمده ز راه حرام

آتش دوزخ گدازان است

سحت و سود ریال و مال یتیم

همچو آتش به نص قرآن است

کودکی سوی برج کرد نگاه

که فرازنده تا به کیوان است

دیدم از سر کلاه او افتاد

و پسر چشم او بر ایوان است

گفتمش رو کلاه خود بردار

که رباینده اش فراوان است

پیش از این میگذاشتند کلاه

بر سر آن که خود پریشان است

لیک اکنون کلاه بر دارند

وین هیولا نمونه از آن است

گفت رندی کلاه را ول کن

صحبت امروز قاپ تمبان است


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها